چرا من مست نمیشم

غیرفعال کردن و فعال کردن مجدد حالت چسباندن نوار ابزار در بالای صفحات نوار ابزار راهنمای کاربر پیشخان اشعار و ابیات نشان داده شده توسط کاربر اعلان های کاربر ادامه خواندن (تاریخچه) خروج از حساب کاربری گنجور تند به پایین صفحه بکشید به بالای صفحه بکشید صفحه کشیدن به بخش اطلاعات شعر کشیدن به بخش مرزهای شعر کشیدن به تصاویر نسخه های خطی، چاپ و آثار هنری مرتبط به شعر کشیدن به آهنگ ها و قطعات موسیقی مربوط به شعر بخش کشیدن به ریتم شعر کشیدن به بخش خواندن شعر کشیدن به بخش خواندن شعر اسلاید به توضیحات صوتی فعال یا غیرفعال کردن تند کشیدن خودکار به ردیف مرتبط با حالت خواندن فعلی مکان، روشن یا خاموش کردن شماره گذاری خطوط، کپی آدرس شعر فعلی در گنجور، کپی متن شعر فعلی در گنجور، اشتراک گذاری متن شعر فعلی در گنجور، مطابقت با شعر فعلی در وزن و قافیه بر اساس گنجور، نمایش شعر با توجه به قالب بندی کتاب های قدیمی (فقط در مرورگرهای دسکتاپ) یا دستگاه هایی با عرض مناسب) نمایش شعر فعلی ویرایش شعر فعلی ویرایش خلاصه آن یا ترجمه ابیات به نثر تک قسمت فعلی شعر شعر قبلی یا قسمت شعر یا قسمت بعدی

موضوع

متن شما

گروه بندی

سالن

سوال مورد نظر

گزینه ها

*لطفا قبل از عضویت در ایجاد موضوعات و نظرسنجی دقت کنید زیرا امکان ویرایش یا حذف محتوا پس از انتشار وجود ندارد. علاوه بر این، شما باید قوانین و مقررات Ninisite را رعایت کنید.

صرفه جویی

انصراف دهید


زندگی رنگارنگ کتاب های عزیز نسین از جمله داستان ما آدام نامی شیم طنزی انتقادی دارند که می توان گفت از سبک زندگی نویسنده نشات می گیرد. از سربازی استعفا داد و به نویسندگی روی آورد. او زندگی فقیرانه و سختی داشت، اما تمام تلاش خود را برای زنده نگه داشتن قلم خود از طریق عکاسی، کتاب فروشی و نویسندگی انجام داد.

خواندن این داستان کوتاه و جالب تنها 6 دقیقه زمان می برد:

آدم نمی شویم…!

صدای پیرمردی لاغر اندام در میان جمعیت همه را در سالن قطار به هم ریخت: داداش ما آدم نمی شویم! بلافاصله دیگران نیز این حالت را پذیرفتند که “مطمئناً، کاملاً اشکالی ندارد، درست است، ما این کار را نمی کنیم.” سرشان را تکان دادند. اما در همین حین یکی آمد و گفت:

_آقا این چه حرفیه…داری همه رو با خودت مقایسه میکنی! چنان که خوب فرمودند: «کافر باید بداند که هر کدام دین اوست. » لطفاً سخنان خود را پس بگیرید.

من که در آن زمان جوانی بیست و پنج ساله بودم، با او موافق بودم و در حالی که خونم می جوشید، اعتراض کردم:

– آخه حیا هم برای انسان خوبه!

مسافر پیر که از شدت عصبانیت دیک دیک می لرزید دوباره فریاد زد:

– ما آدم نمی شویم.

مسافران داخل قطار نیز سری به تایید تکان دادند.

خون به سرم دوید. عصبانیت مانعم نشد، فریاد زدم:

-مورتیکه آلدانگ دبوری! مرد بی حساب! آیا مغز مرخصی گرفت، نه، می خواهم بدانم چرا ما اصلاً انسان نمی شویم. آدم های خیلی خوبی می شویم… من آنقدر آدمم که همه جا خوردند… مسافران قطار در اعتراض به من حمله کردند و گفتند:

– نه ما آدم نمی شویم… انسانیت و دانش از ما دور است…

سر و صدای جمعیت داخل قطار و فریادشان آتش پیرمرد را خاموش کرد، سپس رو به من کرد و گفت:

– گوش کن پسرم، می فهمی، ما همه آدم نمی شویم! دوباره صدایش را بلند کرد: «به جرأت می توان گفت که حتی تا آخر عمر انسان نمی شویم.

گفتم:

– زور نداره، آدم میشیم…

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

– ما آدم می شویم اما حالا دیگر آدم نیستیم؟

نگفتم، اما از آن روز، سال‌هاست که فکر می‌کنم چرا انسان نمی‌شویم؟

اقامت من در زندان در سالهای اخیر فرصت بسیار خوبی برای من بود که معمای چندین ساله را حل کرد و این راز را فاش کرد. در اتاق بزرگ زندان با پنجاه زندانی سیاسی کشورم، با شخصیت های برجسته، صاحب مشاغل مهم، شخصیت های معروفی چون: فرمانداران، روسای ادارات دولتی، وکلای رد صلاحیت شده، اعضای سابق کابینه، کارمندان ارشد دولتی، مهندسان. و پزشکان و من ملاقات کردیم اکثر آنها در اروپا و آمریکا تحصیل کرده بودند، بیشتر آنها با کشورهای متمدن و کشورهای توسعه یافته و توسعه نیافته ارتباط نزدیک داشتند.توسعه یافته حتی عقب مانده.

هر کدام از آنها چندین زبان خارجی می دانستند. جلساتی برای بحث و انتقاد برگزار شد و با اینکه از نظر فکری با آنها سازگاری نداشتم، چیزهای زیادی یاد گرفتم و مهمتر از همه، موفق به کشف راز باستانی و راز خود شدم. روزهایی که خانواده ام به دیدنم می آمدند، می دانستم خبر خوبی برایم ندارند، کرایه خانه را نپرداخته ایم، روز به روز تقاضا برای خرید مواد غذایی در سرکوچه بیشتر می شود و این حرف ها خبر ناخوشایند و آزاردهنده ای است. ..

نمی دانستم چه کار کنم. گیج بودم، امیدم همه جا قطع شده بود. به خودم گفتم داستان خواهم نوشت. شاید یکی از مجلات آن را بخرد. با این تصمیم قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت زندان نشستم. نمی خواستم وقتم را صرف حرف زدن کنم، وقتم را با حرف زدن تلف کنم. هنوز چند خط ننوشته بودم که یکی از رفقای زندان مقابلم ظاهر شد و نزدیک تخت نشست. اولین چیزی که گفت:

– ما آدم نمی شویم، آدم نمی شویم…

از او نپرسیدم چون می خواستم درباره سفرم داستانی بنویسم چرا؟ اما او مانند کسی که موظف است به من توضیح دهد می گوید:

– مواظب باش، می دانی چرا انسان نمی شویم؟

و بعد بدون اینکه من سوالی بپرسم با عصبانیت شروع کرد:

– من در سوئیس تحصیل کردم، شش سال در بلژیک زندگی کردم.

پسر عمویم شروع به گفتن داستان ها و اتفاقات دوران تحصیل و کارش در سوئیس و بلژیک کرد که به تفصیل توضیح داد. خیلی نگران بودم، اما چاره ای نبود، نمی توانستم چیزی بگویم… سر سخنرانی هایش با روزنامه ها خوش می گذشت. قلم را روی کاغذ آوردم، خواستم به او بگویم که کار فوری و فوری دارم، شاید او داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شر او خلاص شوم. اما در هیچ موردی نمی فهمید و متوقف نمی شد، حتی اگر می فهمید، ول می کرد!

– در این جاها کسی را نمی بینید که کتابی در دست نداشته باشد، اگر دو دقیقه بیکار بماند کتابش را کنار گذاشته و شروع به خواندن می کند. آنها در اتوبوس، قطار، همه جا کتاب می خوانند. حالا به این فکر کنید که آنها در خانه خود چه می کنند! اگر دیدی تعجب کردی، هرکسی با علم خودش کتابی می گیرد و می خواند. این افراد به هیچ وجه از پچ پچ و شایعه پرهیز می کنند…!

گفتم:

به چه خوب، چه عالی…

گفت بله طبیعت است، ما را نگاه کن، یک عالم معنا در آن جمله هست. آیا کسی هست که کتاب را بخواند؟ آقا ما آدم نمی شویم، آدم نمی شویم.

گفتم: کاملاً درست است.

وقتی این را گفتم، صحیح دوباره عصبانی شد، دوباره درباره نحوه کتاب خواندن بلژیکی ها و سوئیسی ها صحبت کرد. وقتی نزدیک غذا بود، هر دو بلند شدیم، گفت:

-حالا میفهمی چرا ما آدم نمیشیم…

من گفتم بله!

این پدر انتقادی باعث شد که نیمی از روز را با گفتن نحوه خواندن سوئیسی ها و بلژیکی ها تلف کنم.

خیلی سریع غذامو خوردم و برگشتم و دوباره همون داستان رو شروع کردم. با کاغذ و قلم در دست، آماده شروع داستان بودم که یکی دیگر از زندانیان آمد و روی تخت نشست.

– چه کار می کنی؟

-میخوام یه داستان بنویسم…

– خسارت! اینجا نمی تونی داستان بنویسی، با این هیاهو و این شلوغی نمی تونی چیزی بنویسی، این صداها رو نمی شنوی… اروپا بودی؟

– نه، من پامو را از ترکیه اخراج نکردم…

– اوه اوه اوه بیچاره من خیلی دلم میخواد به اروپا سر بزنی چون یه اجباریه زندگیشون با ما فرق داره. اخلاق خاصی دارند. من به سراسر اروپا سفر کرده ام، جایی برای شانس باقی نمانده است، تقریباً همه جا در دانمارک، هلند و سوئیس بوده ام. ببین اونجا چطوره، مردم با احترام با هم رفتار میکنن، حتی با کوچکترین سر و صدایی کسی رو اذیت نمیکنن. آسایش همه را بر هم نمی زنند. وضعیت ما را ببین این چه صداهایی است… اینطور نیست شاید بخواهم بخوابم یا چیزی بنویسم یا چیزی بخوانم یا کار دیگری داشته باشم انجام دهم… می توانی با آن سروصدا داستان بنویسی ، مرد؟ نمی گذارند بروم… گفتم:

– می توانم در این هیاهو و این شلوغی چیزی بنویسم، اما حضور یک نفر برای پرت کردن حواس من کافی است. گفت:

عزیزم تو این نویز هیچی نمیتونی بنویسی بهتره اصلا نویز نباشه به چه حقی اذیتت کنن. آنها همچنین می توانند آهسته صحبت کنند. این برای زندگی شما در دانمارک، سوئیس و هلند غیرممکن است. مردم این کشورها در آزادی و شادی کامل زندگی می کنند، هیچکس آنها را اذیت نمی کند. چون آنجا مردم به هم احترام می گذارند. در عوض شما خراب هستید، ما خودمان را مردم نمی بینیم. اعتراف می کنید که او تحصیلات بسیار ضعیفی دارد، اما راه دیگری وجود ندارد.

او صحبت کرد و من سرم را پایین انداختم و بدون نوشتن به روزنامه نگاه کردم. اما مانند افرادی که مشغول نوشتن هستند، لذت بردم. گفت:

-خسته نباشی نمی تونی بنویسی پاک کن اونی که نوشتی اروپا یه جای دیگه… اروپایی، انسان به تمام معنا، مردم همدیگر را دوست دارند، به هم احترام می گذارند. اما ما در عوض… چون آقا ما آدم نمی شویم، آدم نمی شویم…

او هنوز می خواست اجابت مزاج کند، اما شانس آوردم که یکی به او زنگ زد، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود با خودم گفتم:

خدا نکنه دیگه کسی بیاد اینجا سرم رو خم کردم. تازه دو خط نوشته بودم که زندانی دیگری با عجله به سمتم آمد و گفت:

– چطور؟

گفتم: زنده باشی، بد نیستم.

روی تخت نشست و گفت:

– عزیزم ما از انسانیت دوریم…

من اصلا جواب ندادم چون مشغول حرف زدن بود. من در جریان این نبودم که چه کسی و چه می گوید.

از من پرسید: آیا به آمریکا رفته ای؟

– گفتم نه…

– بیچاره… اگه چند ماهی بود که آمریکا بودی دلیل تاخیر این کشتی ملعون رو می فهمیدی. آقا در آمریکا امثال ما وقتشان را بیهوده تلف نمی کنند، چرند نمی گویند، حرف نمی زنند، وقت را طلا می دانند، می گویند: وقت پول است.

وقتی یک آمریکایی با کسی صحبت می کند که واقعاً کاری برای انجام دادن دارد، فقط دو جمله کوتاه است، همه مشغول کار خود هستند … ما اینطوریم؟ مثلاً شرایط اینجا را ببینید، ماه هاست که کاری جز حرف زدن و غیبت نداریم. کلماتی که در هیچ جعبه عطری یافت نمی شوند. به همین دلیل است که آمریکا بسیار پیشرفت کرده است. این دلیل پیشرفت روزافزون آن است.

من چیزی نگفتم. با خودم گفتم حالا این آقا که اینقدر از خوبی های آمریکایی ها حرف می زند – این که احمقانه نمی گویند، کسی را اذیت نمی کنند – حتما فهمیده که من کار دارم و می تواند ادامه دهد. راه او . . اما او آدم تنبلی هم نبود.

بو کشیدم ولی اصلا تحویل داده نشد.

وقت شام بود، در حالی که آماده رفتن می شد، گفت:

عزیزم؛ ما آدم نیستیم، تا زمانی که این همه پچ پچ و تعطیلی وجود نداشته باشد، آدم نمی شویم.

گفتم:

– کاملا درست…

ناجور غذامو خوردم و شروع کردم به نوشتن.

– بی جهت خود را عذاب ندهید. هر چقدر هم تلاش کنی بیهوده است…”

این صدا از بالای سرم آمد. وقتی سرم را بلند کردم دیدم یکی دیگر از رفیق های زندان گوشه تخت نشسته بود و گفت:

خب دوست من داری چیکار میکنی؟

من چیزی نگفتم.

اما پاسخ من به این جمله تک کلمه ای این بود:

– تقریبا تمام زندگی ام را در آلمان گذرانده ام.

گلویم پر از عصبانیت شد، تقریباً از عصبانیت فریاد زدم، می‌دانستم که این معرفی چه تاخیری ایجاد می‌کند، ادامه داد:

– تحصیلاتم را در دانشگاه آلمان به پایان رساندم، حتی تحصیلات متوسطه را در آنجا گذراندم. من سالها آنجا کار کردم. در آلمان کسی را نمی بینید که کار نکند. آیا ما هم همینطوریم؟ مثلاً به وضعیت ما نگاه کنید. نه نه انسان نمیشویم ما از انسانیت دوریم…

فهمیدم هر کاری هم می‌کنم نمی‌توانم داستان را بنویسم، دارم تقلا می‌کنم و به خودم فشار می‌آورم، قلم و کاغذ را زمین می‌گذارم، فکر می‌کردم وقتی زندانی‌ها می‌خوابم.

آقای تحصیل کرده آلمان دوباره آلمانی ها را معرفی کرد:

مشکل بیکاری در آلمان است. به هر حال آلمانی ها هیچ وقت بیکار نیستند، حتی اگر بیکار باشند، بالاخره چیزی برای خودشان پیدا می کنند، همیشه سخت کار می کنند. در چند ماهی که اینجا بودید، آیا نمونه ای از کسی را دیده اید که کاری انجام دهد؟ تو زندان کاری کردی؟ آلمانی ها اینطوری نیستند، خاطراتشان را می نویسند، از وضعیت خودشان می نویسند، کتاب می خوانند، خلاصه هر چه می شود بیکار نمی مانند. اما ما چطور؟ نه هر چی میگم مزخرفه آدم نمیشیم…

وقتی از شرش خلاص شدم، نیمه شب بود. مطمئن بودم کسی نمانده است که درباره اینکه ما انسان نیستیم سخنرانی کند، تازه داستان را با امید شروع کرده بودم، بعد یک نفر دیگر آمد. معظم له سالها در فرانسه بودند، در بدو ورود فرمودند:

خیلی آهسته صحبت کرد: «آقا مواظب باش! مردم خوابند، بیدارشان نکن، مزاحمشان نشو». این آقا که اخلاقش خیلی خوب بود و این روش تربیت را از فرانسوی ها یاد گرفته بود، گفت:

فرانسوی ها افرادی هستند که اخلاق و منش خوبی دارند، وقتی کار می کنند، هیچکس آنها را اذیت نمی کند.

فکر کردم خدا رحمتت کنه امشب از نصف شب باید کار کنم. آقای فرانس رفت و گفت:

– حالا بخواب، با خیال راحت تا فردا کار کن، فرانسوی ها مخصوصاً صبح کار می کنند، ما حتی نمی دانیم کی کار کنیم، وقتی کار می کنیم می خوابیم و وقتی می خوابیم کار می کنیم. به این دلیل است که ما دیر آمده ایم، به همین دلیل است که ما آدم نمی شویم. ما آدم های زورگویی نیستیم.

آقای فرنگی ماب وقتی دیگر انرژی نداشتم کنارم رفت، چشمانم به خودی خود بسته شد. خواب بودم

من صبح زود از خواب بیدار شدم قبل از اینکه دوستانم از خواب بیدار شوند و شروع به نوشتن داستان کنند. یکی از رفقا وقتی از توالت برمی گشتم به دیدنم آمد و در راه حتی قبل از اینکه صورتش را خشک کند به من گفت:

– می دانید، انگلیسی ها واقعاً مردم عجیبی هستند، وقتی در قطار لندن یا هر شهر دیگری در انگلیس هستید، همسفران شما ساعت ها حتی یک کلمه هم نمی گویند. اگر ما باشیم این اتفاقات برای ما نمی افتد، نه ادب، نه ادب و نه تحصیل، خلاصه ما از همه چیز محرومیم. آیا این درست است یا نه؟ مثلا چرا اینجا اذیتت میکنن؟ همه را از درون و بیرون مزاحم می کنیم، دیگر فکر نمی کنیم این بنده خدا کار دارد، در دام افتاده است، نه، این چیزها اصلاً مال ما نیست، شروع می کنیم به گله کردن… برای این است که ما انسان نیستیم. و ما انسان نمی شویم و انسان نمی شویم…

– کاغذ را تا کردم، خودکار را زیر تشک گذاشتم، از نوشتن داستان منصرف شدم. من نتوانستم خلاصه داستان را بنویسم، اما در عوض بیشتر از چند داستان یاد گرفتم و دلیل این مقاله را فهمیدم:

چرا انسان نمی شویم؟

حال آنکه پیش من عصبانی می شود و می گوید:

– ما آدم نمی شویم! بلافاصله دستم را بلند کردم و فریاد زدم:

– آقا من دلیلش را می دانم!

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا