چرا سقراط خود را سوفیست ننامید

نکات مهم درس اول، فلسفه یازدهم (قسمت دوم):

دلیل اینکه سقراط خود را سوفسطایی نمی خواند:

**دلیل خاص: از روی تواضع

**دلیل نامشخص: احتمالاً به دلیل همسو نبودن با سوفسطائیان

او خود را فیلسوف (عاشق دانش) نامید. به تدریج واژه فیلسوف به مفهوم دانشمند ارتقا یافت و مترادف با دانش شد.

ویژگی های سوفسطائیان:

1. برخی از سوفسطائیان بیشتر به تدریس بلاغت و وکالت می پرداختند و هدفشان بیان حق نبود.

2. پیروزی بر رقیب را مهمترین هدف می دانستند، به همین دلیل در استدلال های خود از خطاهای بیشتری استفاده می کردند.

سیر کلمه فلسفه در زمان: به معنای دانستن عشق – به معنای مطلق دانستن – به معنای دانستن.

بخش دانش فلسفی:

ارسطو نیز مانند سقراط از فلسفه به معنای دانش استفاده کرد. فلسفه به سه شاخه تقسیم می شود:

نکته 1: شاگردان ارسطو نوشته های فلسفی او را بعد از فیزیک قرار می دهند. بنابراین آن را متافیزیک نامیدند.

نکته 2: امروزه فلسفه به معنای خاص (مابعدالطبیعه یا فلسفه اول) به کار می رود.

موضوع فلسفه و سایر علوم:

هر علم به موضوع خاصی می پردازد.

نکته 1: فیلسوف به کنکاش در جوهر هستی و حقیقت جهان و انسان و طبیعت می پردازد.

نکته 2: روش کسب دانش در فیزیک، شیمی و …. : روش تجربی

نکته 3: روش کسب علم در فلسفه: توانایی های عقلی و استدلال های عقلی، نه از طریق حواس یا تجربیات.

نکته 4: اندیشه، هم اندیشه فلسفی است و هم رابطه آنها مطلق است.

سقراط، فیلسوف یونان باستان که به عنوان پدر فلسفه غرب شناخته می شود، یکی از تأثیرگذارترین متفکران تاریخ غرب است. او یکی از بنیانگذاران فلسفه و نیروی محرکه اصلی شکل گیری آن بود و مستقیماً بر سایر فیلسوفان برجسته یونان باستان مانند افلاطون و ارسطو تأثیر گذاشت. سقراط یکی از محرک های اصلی برای تشویق بشر به تفکر در مورد جهان و راه درست زندگی بود.

هیچ نوشته ای از خود سقراط وجود ندارد و او شخصیتی مرموز در تاریخ فلسفه باقی مانده است. تمام گزارش های باقی مانده از زندگی و فلسفه او از دست نوشته های دیگر نویسندگان کلاسیک آمده است. بسیاری از این گزارش ها با یکدیگر متفاوت و حتی در تضاد هستند. در زمینه تاریخ، این مسئله به مسئله سقراطی معروف است. مسئله سقراطی به این واقعیت اشاره دارد که ترسیم تصویری دقیق از سقراط و زندگی او بسیار دشوار و شاید حتی غیرممکن است.

با این حال، بیشتر اطلاعاتی که ما درباره سقراط داریم، و بیشتر محققان آن را نزدیک‌ترین بازنمایی به واقعیت می‌دانند، در نوشته‌های یکی از شاگردان او، افلاطون، که خود یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های فلسفه غرب است، یافت می‌شود. بخشی جدایی ناپذیر از میراث سقراط بوده و هست.

افلاطون حدود 36 کتاب نوشت که همه آنها شامل دیالوگ هایی است که اکثر آنها سقراط را شخصیت اصلی دارند.

محققین موافقند که سقراط در سال 469 قبل از میلاد در آتن متولد شد. او ابتدا مجسمه ساز بود و سپس در طول جنگ پلوپونز در ارتش آتن خدمت کرد.

او در نیمه دوم زندگی خود به فلسفه روی آورد و در این مدت بیشتر وقت خود را به سرگردانی در یونان گذراند و به پرسش و پرسش و چالش با مردانی پرداخت که مردم آنها را عاقل و خردمند می دانستند.

طولی نکشید که او نسبت به آنچه در زمان خود حکمت تلقی می شد بدگمان شد و به این نتیجه رسید که اکثر مردانی که عاقل می دانستند صرفاً مغرور بودند.

سقراط در کتاب عذرخواهی افلاطون با اشاره به مردی خردمند می گوید:

وقتی با این مرد صحبت کردم به نظرم آمد که او از نظر بسیاری از مردم به ویژه خودش عاقل است، اما اینطور نبود. سپس سعی کردم به او نشان دهم که او فقط فکر می کند عاقل است، در حالی که او نیست. اما پس از انجام این کار، او و بسیاری از حاضران از من خوششان نیامد. اما وقتی او را ترک کردم با خود گفتم من از این مرد داناتر هستم. حقیقت این است که هیچ کدام از ما چیزی از زیبایی و خوبی نمی دانیم، اما فکر می کنیم می دانیم، در حالی که او نمی داند، اما من نمی دانم و فکر نمی کنم من می دانم. بنابراین من به این دلیل ساده از او باهوش تر هستم: وقتی چیزی را نمی دانم، فکر نمی کنم آن را می دانم.

برای سقراط، پذیرفتن جهل خود ویژگی ای بود که او را از مردم زمان خود جدا می کرد و تعریف دقیقی از خرد بود. مسلماً حق با او بود، زیرا آن شعار ساده به یکی از ماندگارترین جنبه های میراث او تبدیل شد، میراثی که برای هزاران سال باقی ماند، زمانی که بسیاری از حکیمان و خردمندان زمان او پس از چند نسل فراموش شدند.

سقراط بخش اعظم زندگی خود را صرف آموزش آموخته های دیگران کرد و آنها را متقاعد کرد که آنچه را که به عقیده آنها حقیقت مطلق است زیر سوال ببرند، در نهایت به نتیجه ای رسید که به بهترین شکل خلاصه کرد: «فقط دانش دانستن حقیقت است که هیچ چیز را ندانیم.

به این ترتیب، سقراط امیدوار بود که دیگران را متقاعد کند که در پرسش های فلسفی به هدف زندگی بهتر با او بپیوندند و به این نتیجه برسند که پاسخ ها و باورهایی که در این زمان داشتند ناکافی است.

با گذشت زمان، تعدادی از دانشجویان جوان که به طرز فکر سقراط علاقه مند شده بودند، دور او جمع شدند. او اگرچه نسبت به دانش و افکار عمومی بدبین بود، اما نظرات خاص خود را نیز داشت. وی بیاناتی را در مورد سیاست بیان کرد و اندیشه های خود را در این زمینه آموزش داد، دموکراسی را به شدت مورد انتقاد قرار داد، مجموعه ای از ارزش ها را تثبیت کرد و فضیلت، خودشناسی، مهربانی، حقیقت و خوشبختی را بر ثروت، شهرت و قدرت ترجیح داد. اخلاق و با بیان اینکه ریشه بدی ها در جهل است و مرتکب فعل زشت بیشتر از قربانی خود متضرر می شود، تعریفی از مفهوم روح ارائه کرد و این فهرست ادامه دارد.

بزرگترین تفاوت بین سقراط و متفکران قبل از او (معروف به فیلسوفان پیش از سقراط) این است که سقراط بر خلاف دغدغه های کیهانی آنها معتقد بود که هدف فلسفه پاسخ به یک سؤال بسیار کاربردی و ساده است: «روش صحیح زندگی کردن. .” چه کنیم؟

سقراط اگرچه نیت خوبی داشت، اما تلاش های او در میان توده ها بازتاب خوبی نداشت. پس از اینکه در اکتشافات زیاده روی کرد، به جرم کفر و فساد جوانی محاکمه شد. در جریان این محاکمه، او مجرم شناخته شد و به اعدام محکوم شد.

در سال 399 ق.م. پس از میلاد، یک فنجان شوکران به او داده شد تا بنوشد. شوکر به آرامی در بدنش حرکت کرد و به قلبش رسید و او را کشت. یکی از بزرگترین اذهان تاریخ بشر برای همیشه خاموش شد که بیهوده مورد بازجویی قرار گرفته بود، زیرا دنیایی که در آن زندگی می کرد هنوز آماده اعتراف نبود که او فقط در ابتدای خط است.

اگرچه مأموریت او ناتمام ماند، اما به هیچ وجه شکست نخورد. یکی از بزرگترین میراثی که سقراط به جا گذاشت شاگردش افلاطون بود. او موفق شد مشعلی را که سقراط برایش روشن کرده بود بردارد و رسماً مسابقه امداد فلسفی غرب را راه اندازی کرد که در آن هر فیلسوف مشعل را به فیلسوف پس از خود می داد.

افلاطون مانند سقراط مسیر شک گرایی، تفکر انتقادی، استدلال و منطق را دنبال کرد و دانش را برای رسیدن به Eudemonia – زندگی شاد و رضایت بخش – در اولویت قرار داد. اما بر خلاف سقراط، افلاطون قلم خود را به دست گرفت، دست نوشته های خود را به جا گذاشت، یک نظام فلسفی سازمان یافته را برنامه ریزی کرد، در طول زندگی خود 36 کتاب نوشت و اولین دانشگاه در تاریخ به نام آکادمی را تأسیس کرد.

به این معنا، بسیاری افلاطون را اولین فیلسوف واقعی حداقل در سنت فلسفی غرب می دانند. افلاطون در آثار خود به مفاهیمی چون عشق، دوستی، زیبایی، سیاست، اخلاق و شادی پرداخته است. با این حال، یکی از مهم ترین و شاید تاثیرگذارترین آثاری که از او به جا مانده، اندیشه های او درباره خود مفهوم اندیشه بود. به دنبال بدبینی سقراط نسبت به دانش مدرن، او این سوال را مطرح کرد: چگونه می توانیم دانش کسب کنیم و چیزی را درک کنیم؟

افلاطون معتقد بود که دستیابی به دانش امکان پذیر است و حقایق ثابت و عینی وجود دارد که باید کشف و استفاده شود. البته صحیح ترین عبارت «بازکشف» است، زیرا افلاطون معتقد بود که همه دانش ها قبل از تولد در ذهن ماست و پس از تولد فراموش می شود و ما این دانش را از طریق عقل و دانش خود بازیابی می کنیم.

بر اساس این ایده که به ایده آلیسم افلاطونی معروف است، افلاطون قلمرو حقیقت را از قلمرو جهان مادی جدا کرد و بین درک ما از اشیا و مفاهیم و خود واقعی آنها تمایز قائل شد.

از نظر افلاطون، واقعیت آن گونه که ما می فهمیم، بازتاب ناقصی از حقیقتی برتر است. این حقیقت متعالی به قلمرویی فراتر از ابعاد مکان، زمان و ذهن انسان تعلق دارد و شامل حقایق جهانی و اندیشه های انتزاعی اشیا در ناب ترین و تغییرناپذیرترین شکل آرمانی آنهاست. افلاطون نام این ایده ها را فرم ها گذاشت و گفت که این اشکال اجزای سازنده دنیای مادی هستند.

به عنوان یک مثال ساده، در نظر بگیرید که درختان زیادی در جهان وجود دارد، اما همه درختان با یکدیگر متفاوت هستند. هیچ درختی دقیقاً شبیه درخت دیگری نیست، با این حال همه آنها درخت هستند.

به گفته افلاطون، دلیل این امر این است که همه درختان سایه های ناقص شکل درخت کامل و ایده آل هستند، شکلی که همه درختان جهان مادی بر آن ساخته شده اند. به لطف این شکل، می توانیم “درختی” یک درخت را تشخیص دهیم.

افلاطون از دیدگاه پراگماتیک معتقد بود که افراد و جوامع از طریق عقل و فلسفه می توانند آرمان هایی مانند عدالت، خوشبختی، دوستی، هستی و خوبی را بشناسند تا برای رسیدن به آنها تلاش کنند و به آنها دست یابند.

افلاطون این نظریه را در مشهورترین اثر منسوب به او توسعه داد: تمثیل غار. این تمثیل در جلد هفتم «La République»، مشهورترین اثر او آمده است. او در این تمثیل داستان گروهی از زندانیان را روایت می کند که از بدو تولد در غاری به زنجیر بسته شده اند و هیچ شناختی از دنیای بیرون ندارند. شکل های مختلفی از سایه ها روی دیوار مقابل آنها ظاهر می شود. سرچشمه این سایه ها افرادی هستند که با اشیاء مختلف در دستانشان از پشت آتش این زندانیان عبور می کنند.

زندانیان این سایه ها را نام می برند و دسته بندی می کنند و معتقدند که شکل واقعی اشیا را می بینند. با این حال، هنگامی که یکی از زندانیان به طور ناگهانی آزاد می شود، از غار فرار می کند و دنیای واقعی بیرون را کشف می کند.

اکنون او موفق می شود شکل واقعی همه چیزهایی را که قبلاً به شکل سایه به او نشان داده شده بودند، ببیند. این زندانی پس از اطلاع از این مشکل به غار باز می گردد تا یافته های جدید خود را با دیگر زندانیان در میان بگذارد. با این حال، هنگامی که او این کار را انجام می دهد، آنها فکر می کنند که او دیوانه شده است، توسط دنیای بیرون شستشوی مغزی داده شده یا فاسد شده است. آنها نه تنها در برابر پذیرش آنچه او می گوید مقاومت می کنند، بلکه با خشونت با او رفتار می کنند زیرا تلاش های او برای به چالش کشیدن باورهای فعلی آنها و تشویق آنها به پذیرش حقیقت جدیدتر و بهتر آنها را تهدید می کند.

برای تفسیر این تمثیل راه‌های مختلفی وجود دارد، اما افلاطون در چارچوب نظریه صورت‌ها، اشیا و سایه‌ای را که ایجاد می‌کنند با جهان اشکال و دنیای مادی که در آن زندگی می‌کنیم مقایسه می‌کند. در این دنیای مادی نیز ما در غار حواس پنجگانه خود زندانی هستیم و توانایی دیدن شکل واقعی اشیا را نداریم.

زندانی فراری نماینده دشمن است که سعی می کند یافته های خود را از طریق عقل و منطق با دیگران در میان بگذارد اما مردم در برابر او مقاومت می کنند و حتی او را می کشند. اگرچه این تمثیل بسیار مؤثر، خلاقانه و جالب است، اما یک مشکل اساسی ایجاد می کند. انعکاس این مسئله در فلسفه افلاطون و شاید در تمام فلسفه غرب یافت می شود: یک زندانی آزاد شده چگونه می تواند مطمئن باشد که پس از رفتن به دنیای خارج وارد غار دیگری نشده است؟ او از کجا می‌داند که چیزهایی که در بیرون غار به شکل واقعی‌تر و خالص‌تر هستند، فقط سایه‌ای زشت از منبع ناب‌تری نیستند که او هنوز از آن آگاه نیست و ممکن است هرگز نتواند از وجود آن آگاه شود؟

اگر او به نحوی موفق به کشف یا رسیدن به قلمرو واقعی تری شود، چگونه می تواند مطمئن باشد که قلمرو واقعی باقی نمانده است؟ اگر کشف کنیم که حقایقی که تا به حال بدیهی می پنداشتیم درست نیستند، آیا این احتمال را ایجاد نمی کند که آنچه اکنون کشف می کنیم نیز درست نباشد؟

سقراط و افلاطون نقشی حیاتی در بنیان‌گذاری فلسفه غرب داشتند و هر دو با هم ایده‌های مهم و حیاتی را مطرح کردند و پرسش‌های مهمی در مورد ماهیت واقعیت، دانش، عقل و شیوه زندگی، صحیح و مدیریت شرکت مطرح کردند. مشکل این است که بیشتر چیزهایی که آنها کشف کردند یا ادعا کردند درست هستند، اما امروز قدیمی شده اند.

اگرچه این دو نفر ممکن است جزو زندانیان فراری زمان خود بوده باشند، اما همچنان اسیر غاری بودند که بیرون از غار مردم زمان خود بود. شاید تمام واقعیت یک زندان باشد و زمان نگهبان آن باشد.

سقراط در عذرخواهی افلاطون پس از پایان محاکمه خود به آتنیان گفت: من برای شما پیشگویی می کنم که پس از مرگ من مدت زیادی نخواهد گذشت که شما نیز مجازات خواهید شد و مجازات شما چندین برابر مجازات شما خواهد بود. به من تحمیل کرد. تو باعث مرگ من شدی و دلیلت امید واهی به فرار از سوالات انتقادی من بود…”

حدود 2400 سال پس از مرگ سقراط، به نظر می رسد که پیشگویی سقراط از برخی جهات به حقیقت پیوسته است. هنوز نتوانسته ایم از سوالات انتقادی او فرار کنیم. با تولد هر نسل جدید، پایه گذاری یک مکتب فلسفی جدید، گشودن درهای جدید دانش، خود را در موقعیتی می یابیم که سقراط در آن قرار داشت: یا به هیچ چیز مطمئن نیستیم، یا باید از اعتراف به نادانی خود خودداری کنیم. .

سقراط، افلاطون و ارسطو مجموعه‌ای از ابزارهای اساسی را در اختیار ما قرار دادند که برای جدا کردن بخش‌های جهان به آن‌ها نیاز داشتیم، اما آنها نتوانستند و هرگز نتوانستند دستورالعمل‌هایی را برای اتصال مجدد آن بخش‌های جدا شده به ما ارائه دهند.

ما هنوز چیز زیادی در مورد خودپنداره نمی دانیم، چه رسد به خود واقعی. مفاهیمی مانند معنای زندگی و شیوه صحیح زندگی، ماهیت هوش، دلیل وجود زندگی یا خود جهان، هدف نهایی از وجود همه چیز هنوز برای ما نامشخص است. ما نمی دانیم که آیا حقیقتی وجود دارد و آیا می توان وجود آن را تضمین کرد. فهرست این سؤالات اساسی که ما پاسخی برای آنها نداریم در حال افزایش است.

یکی از معدود حقایقی که از روزگار یونان باستان ثابت مانده است، نادانی ما انسان هاست، جهل و نادانی که سقراط آن را خلاصه کرد و در عبارت معروف و متناقض خود به طور مفید بیان کرد: «من می دانم که چیزی نمی دانم».

سقراط می دانست که چیزی نمی داند، اما معتقد بود که می توان بر این تناقض غلبه کرد تا به هدفی مثبت دست یافت. حداقل در بسیاری از سؤالات عمل گرایانه (مثلاً سؤالات علمی) این تناقض قابل حل است. اما در حوزه مسائل بزرگتر، شاید فلسفه هرگز راه به جایی نبرد.

شاید در فلسفه برای هیچ سوالی پاسخ قطعی وجود نداشته باشد و شاید هرگز چنین پاسخی نگیریم، اما وقتی تجربه موسیقی، هنر، مناظر زیبای طبیعی و گفتگو با دوست را انجام می دهیم، پاسخ قطعی وجود ندارد. اما شخصاً کسی را نمی شناسم که این تجربیات را بی ارزش بداند.

شاید با همان عنصری که بشر را به ضرورت فلسفه ورزی محکوم کرد، بتوانیم بیهوده بودن فلسفه را درک کنیم. شاید هدف فلسفه، حداقل فلسفه ای که به پرسش های بزرگ می پردازد، این باشد که نشان دهد ابهام و ناشناخته بودن برخی چیزها وسیله ای برای رسیدن به هدف بزرگتر نیست، بلکه خود هدف نهایی است. شاید کاری که ما باید انجام دهیم – و تنها کاری که می توانیم انجام دهیم – این باشد که از بازی با بلوک های فلسفی لذت ببریم، همانطور که کودکان از روی کنجکاوی محض از بازی با بلوک های لگو لذت می برند. دلیل بازی با این بلوک ها این نیست که در نهایت چیزی از آنها بیرون بیاید که برای همیشه باقی بماند. ما می دانیم که دیر یا زود این بلوک ها را از هم جدا می کنیم، آنها را برای مدتی کنار می گذاریم و روزی دیگر به روشی دیگر، دوباره با آنها بازی می کنیم و شکلی متفاوت می سازیم.

بنابراین، چه با سقراط، افلاطون، ارسطو و کل سنت فلسفی غرب موافق باشیم یا نباشیم، باید از آنها به خاطر فراهم کردن ابزار تأمل و تردید تشکر کنیم، ابزارهایی که برای هزاران سال شگفتی های فلسفی را فراهم کرده اند. انسان.

دانلود کتاب صوتی ضیافت افلاطون از فیدیبو

منبع: کانال یوتیوب Pursuit of Wonder

هشدار جاوا اسکریپت غیرفعال است

برای استفاده از بسیاری از ویژگی های گاما و بسیاری از وب سایت ها، باید جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.

برای این کار باید به تنظیمات مرورگر خود مراجعه کنید.

نوشته های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا